بنر عنوان نشریه وقایع اتفاقیه

از شمارۀ

عبور از سنگلاخ

راه‌نگاریiconراه‌نگاریicon

زیر بار آسمان

نویسنده: مهدی عارفیان

زمان مطالعه:5 دقیقه

زیر بار آسمان

زیر بار آسمان

نگاهی به چهره‌های نگران و خاکستری اهالی خانه می‌اندازم و در را می‌بندم. در بعدی را که باز می‌کنم، دوباره همان نگرانی و صورت‌های خاکستری را می‌بینم. انگارنه‌انگار بیست‌وچند دقیقه‌ای در راه بودم تا به دانشگاه برسم. می‌ترسم شخصیتی باشم محدود شده به زیرزمینی بی‌روح. دنیای بیرون وجود دارد و آدم‌ها آنجا می‌گویند و می‌خندند؛ در چشم‌هایشان چیزی جز آتش برای دیدن هست. اما من حق دیدنش را ندارم‌. آدم‌های معمولا پرجنب‌وجوش زندگی‌ام را خاکستر پوشانده است و کالبدهای بی‌رمقی مانده که چشمی به سوی آسمان دارند و چشمی به خبرها.

 

ساعت‌ها دور میز ناهاری که هیچ‌وقت جای کافی برای همه‌ی بچه‌ها و خنده‌هایشان و داستان‌هایشان نداشت با خندقی میان هرکداممان می‌نشینم و سوال‌هایی را می‌شنوم که بارها و بارها و بارها پرسیده شده‌اند: «فکر می‌کنید تا کی قرار است ادامه داشته باشد؟»، «امروز کدام محله بود؟»، «کسی دیشب صدایی نشنید؟» از این سوال‌های نفرت‌انگیز خسته نشده‌ای؟ هزار بار دیگر هم بپرسی جوابشان تغییری نمی‌کند.

 

البته جنگ فقط دوسه روزی است که گلی از گلستان زندگی‌مان شده و این سوال‌ها هم فقط چهارپنج بار به گوشم رسیده‌اند. اما همین دوسه روز و همان چهارپنج بار در راهروهای شیشه‌کاری شده‌ی این زندان وسیع گیر افتاده‌اند و تا بی‌نهایت به هرسو منعکس شده‌اند تا دیگر چیزی جز آن‌ها برای دیدن وجود ندارد. به هر سو که نگاه می‌کنم دیدنی‌های عادی روزهای صلح، نور جنگ را درون چشمانم می‌تابانند و به شکل انزجارآوری در می‌آیند. به سمت نگهبان خوش‌خنده‌ی درب جنوبی نگاه می‌کنم که با سیبیل شاهکارش همیشه لبخند به لبم می‌آورد و چند سرباز بی‌اعصاب می‌بینم که تا شجره‌نامه‌ات را نشنوند راه‌بندشان را بالا نمی‌زنند. به سمت میزهای کارمان نگاه می‌کنم و به جای صفی از نیروهای مشتاق که هرکدام کاری فوری دارند و منتظر استفاده از کامپیوترند، چهره‌ی خاکستری خودم را در صفحه‌ی خاموش مانیتورها می‌بینم. به مردی نگاه می‌کنم که مغز بی‌نظیرش همین چند روز پیش با چنان سرعتی کار می‌کرد که اگر خوب گوش می‌کردی می‌توانستی صدای چرخش صدها هزار چرخ‌دنده‌ی روغن‌خورده‌اش را بشنوی و حالا فقط سکوت می‌بینم و دل‌نگرانی و کلافگی.

 

همیشه باور ناگفته‌ای داشتم که روزگار اگر سخت شود می‌توانم تاب‌بیاورم و زیر بار آسمان کمر خم نکنم. اما هیچ‌کجا به زبانش نمی‌آوردم. می‌گفتم از آن باورهای خوش‌خیالانه‌ست. خیلی از آقایان هم معتقدند اگر مجبور شوند با یک خرس دست‌وپنجه نرم کنند، قدرتش را دارند که زمینش بزنند؛ درحالی‌که انسان در برابر چنگال‌های عظیم خرس مثل آدمکی کاهی در برابر شمشیر است. ناتوان و پاره‌پاره.

 

هم‌وطنانم که زندگی‌هایشان را می‌گذاشتند و تهران را در جست‌وجوی کمی امنیت ترک می‌کردند، من مشغول مسابقه‌ای خیالی با خودم بود. مسابقه‌ی تاب‌آوری. عینک انتقاد را زده بودم به چشم و صبح‌تاشب خودم را تماشا می‌کردم. می‌خواستم ببینم کی سرمای ترس نفسم را می‌گیرد و دست‌هایم را به لرزه می‌اندازد. اولین بار که آتش حمله‌ها دامن شهرم را گرفت را خوب دید زدم چون تا آن روز باور داشتم ما از جنگ دوریم و نامربوط. اولین روزی که گوشی همراهم ۹۰درصد قابلیت‌هایش را از دست داد هم حواسم خیلی جمع بود، چون همیشه می‌گفتم اینترنت را که قطع کنند یعنی اوضاع خیلی خراب است. اما ترس از راه نرسید. خواب شبم به‌هم نخورد. صداهای پل بزرگ نزدیک دفتر را صدای بمب‌افکن نشنیدم. آیا ممکن بود؟ یعنی واقعا انسان تاب‌آوری بودم؟ اگر آخرالزمان از راه می‌رسید می‌توانستم آرام بمانم و فکر کنم و جان عزیزانم را نجات دهم؟ البته خوشحالی‌ام از اثبات باور همیشگی‌ام رگه‌هایی از تلخی به‌همراه داشت. احساس خوبی نبود که شعله‌های آتش به فرش خانه افتاده بود و هم‌خانه‌ها همه گریان و ترسان بودند و من سرگرم بی‌اهمیت‌ها.

 

چند ماهی که از جنگ گذشت و نفرین فراموشی کارساز شد و همه به زندگی عادی برگشتند، رفتار آن روزهایم را پیش چشمم گذراندم. درست بود، جنگ، ترس و نگرانی خاصی عاید من نکرده بود. اما در آن دوران من مهدی همیشگی نبودم. هنوز یک هفته از جنگ نگذشته بود که از سوال‌ها و صحبت‌های بی‌پایان دیگران آسی شده بودم. سیم اینترنت که بریده شد سیم خوش‌اخلاقی من را هم از جا کندند. نازساگویان از کنار صف‌های کیلومتری بنزین رد می‌شدم و قفسه‌های خالی فروشگاه‌ها را با تنفر نگاه می‌کردم.

 

همیشه تاب‌آوری را با نترسیدن و نگران‌نبودن می‌شناختم و به واضح‌ترین معنی‌اش توجهی نکرده بودم. تاب‌آوردن یعنی روزهای سخت که پشت هم ردیف شدند، پارچه‌ی صبرت به راحتی نخ‌نما و فرسوده نشود. ازاین‌نظر که نگاهش می‌کنم نمی‌دانم چه فکری درباره‌ی خودم بکنم. حتی نترسیدن را هم نمی‌توانم قطعا تایید کنم. بالاخره من هیچ‌وقت خاکسترشدن خانه‌ و زندگی مردم را ندیده‌ام و سایه‌ی همه‌ی عزیزانم بالای سرم است و امیدوارم روزی نرسد که بگویم: «ای کاش هیچ‌وقت جواب این سوال لعنتی را نفهمیده بودم!»

 

اما خیلی‌ها هستند که مصیبت‌های کوچک و بزرگی را گذرانده‌اند و با عمیق‌ترین ترس‌هایشان روبه‌رو شده‌اند. یا رنج‌های کوچک آن‌قدر در تاروپود روزهایشان ریشه دوانده که زندگی بدون آن‌ها را از یاد برده‌اند. «زیستن در روزگار سخت» داستان پیروزی‌ها و تحمل‌ها و گذشتن‌های انسان‌های شجاعی‌ست که حتی شنیدن بعضی تجربه‌هایشان هم کام شنونده را تلخ می‌کند و عبورشان از این کوهستان‌ها و برهوت‌ها شاهد بی‌چون‌وچرای وجود ابرانسان‌هاست.

مهدی عارفیان
مهدی عارفیان

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

کلیدواژه‌ها

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.